[یک داستان کوتاه]
یک بار دیگر صفحهی موبایلش را روشن کرد و به عکس زیبای او نگاهی عمیق انداخت. یک لحظه همهی خاطرات از جلوی چشمانش گذشت. اشک در چشمانش حلقه زد. صفحه موبایل کم نور شد و بعد از چند ثانیه؛ تاریک.
چشمانش روی صفحه مانده بود. لبخند کمرنگی زد و موبایلش را گذاشت توی جیب کاپشنش. سوئیچ را چرخاند، ماشین را روشن کرد و راه افتاد. ساعت از دو نیمه شب گذشته بود که از قصر بیرون زد.
ساعت حدود 9 صبح بود که اولین بلوک سیمانی را گذاشت روی بتن و ساخت خانه را شروع کرد. باد ملایم پاییزی میوزید توی دشت. به سمت راستش نیم نگاهی انداخت؛ کژال از جلوی در کانکس داشت نگاهش میکرد. چادرشب خاکستری را انداخته بود سر دوشش و از دو طرف بدنش تا کمرِ باریکش آمده بود پایین، و پیراهن سورمهای بلند و گلدارش را که تا ساق پاهایش ادامه داشت قاب گرفته بود. راحت تکیه داده بود به دیوار کانکس و دستانش را بغل گرفته بود و داشت به سهراب نگاه میکرد. شاید باورش نمیشد که این پسر دارد به خاطر او خانهای میسازد، اما از چشمهای سیاه و درشت و کشیده اش نمیشد این را فهمید.
سهراب بلند شد و رفت بلوک دوم را برداشت و گذاشت کنار بلوک اول. دستتنها باید همهی کارها را میکرد. پیشتر این کار را وقتی 18 ساله بود توی زلزلهی بم کنار چند اوستاکار یاد گرفته بود و بعدها توی زلزلهی اهر و ورزقان هم دست خیری رسانده بود، ولی هر بار کمک داشت و با بچههای جهادی دانشکده مهندسی، گروهی کار میکردند، اما حالا که 33 سال داشت، تنها بود و بدتر از آن، تجهیزات درست و حسابی هم نداشت. نمیدانست که قرار است از تهران بیاید قصرشیرین برای خانه ساختن. نمیدانست که چشمها و خندههای شیطنت آمیز کژال بیش از این کار دستش میدهد، آن هم چه کار سختی! با دستکشهای کهنه و پارهای که به زور گیر آورده بود، بیل و کلنگ قرضی و مصالحی که با هزار بدبختی از بچههای قرارگاه خاتم که داشتند یک کیلومتری آنطرفتر کار میکردند گرفته بود. بهش گفته بودند که صبر کند. تا کمتر از یک ماه دیگر به آنجا میرسند و آن قسمت را هم آباد میکنند، ولی گفته بود که وقت ندارد و باید زودتر خانهاش را بنا کند تا سرما استخوانسوز نشده. راست گفته بود، ولی همهی راست را نه. نگفته بود که میخواهد زودتر خانهی عشقی بسازد که در آن کژال را در آغوش بگیرد.
خانهی عشق؟ یا خانهی هوس؟ نمیدانست کدام، اما میدانست چیزی هست که آنقدر قدرت دارد که او را اینهمه راه به اینجا کشانده و وادارش کرده به کارگری!
توی افکار خودش بود که حس کرد صورتش گرم شده وسط این سرما.
– بفرمایید چایی.
تندی برگشت؛ کژال ایستاده بود کنارش با سینی و دوتا لیوان چای.
لبخندی زد: خیلی ممنون.
با خودش گفت: چای که اینقدر گرما ندارد. آتش او نزدیک بود همین ریشهای سیاه و کوتاه را هم بسوزاند!
کژال رفت و نشست روی یک بلوک. سهراب هم برگشت و رو به رویش نشست روی خاک.
– واقعاً از توی عکست خیلی خوشکلتری!
کژال همانطور که لختی از موهایش از زیر روسری سادهی سورمهایش ریخته بود روی پیشانیش، ریز خندید و با ته لهجهی کردی گفت: همون روز اول هم که اومدی همین رو گفتی!
– واقعاً؟!
شانه بالا انداخت: خب…شاید…به هر حال آدم وقتی چیزی رو دوست داشته باشه هزار بار ازش حرف میزنه!
کژال با لبخند سری تکان داد و لیوان چای را آرام گذاشت روی لبهایش و جرعهای نوشید. سهراب چشمهایش روی لبهای کژال مانده بود. او هم جرعهای نوشید و پرسید: میدونستی «کژال» معنای دیگهای هم غیر از غزال داره؟
– تو که خودت گفتی توی لغتنامه گشتی، چرا میپرسی دیگه.
– یعنی اینم گفته بودم؟!
– اینجا نه، ولی توی چت، آره.
– آو، خدای من. چه حافظهای دارم!
توی دلش گفت: «زیباروی سیاه چشم»، و جرعهی بعدی را نوشید.
– خب دیگه. بالاخره ما دیدیم یه مهندس عمران با دستای خودش ساختمون بسازه.
– ساختمون! فوقش می شه یه آلونک!
– همون بسّه برای زنده موندن از سرمای زمستون.
جرعهی آخر چایی را هورت کشید و بلند شد و رفت طرف کژال، لیوان را گذاشت توی سینی که دست او بود و آرام، انگار که میخواست در گوشش چیزی بگوید گفت: خیلی ممنون خانوم…
یک بلوک دیگر برداشت و رفت گذاشت کنار بلوک قبلی.
– اون پسره کی بود دیشب داشتین کلی با هم حرف میزدین؟
کژال چند ثانیهای مکث کرد: تو شبها من رو میپّایی؟
– بالاخره نمیشه که شبها کار کرد. اگرم بخوام همهش کنار اون مردها توی کانکس بشینم که با هم کُردی حرف میزنن، دیوونه میشم. مجبورم بیام بیرونِ کانکس بشینم و آتیش روشن کنم. تازه، خوبیت نداره شب بیام پشت در کانکستون که سه چهارتا زن تنها دارن زندگی میکنن، وایسم و باهات حرف بزنم. ولی نمیدونم چرا اون پسره دیشب وایساد کلی باهات حرف زد و از قضا خوبیت هم داشت!
– پسر عموم بود؛ خسرو. اومده بود من رو راضی کنه حالا که همه خونوادهم رفتند زیر آوار و تنها شدم، برم با اونها زندگی کنم.
– خب، چرا مادرش نیومد؟…یا عموت؟
– چون مادرش مُرده.
– پس چه جوری می خوای باهاشون زندگی کنی؟
– خب اومده بودم مُخم رو بزنه باهاش ازدواج کنم!
با تعجب برگشت و نگاهش کرد: ازدواج؟!…چرا به من نگفتی؟
– خب، خیلیها میان و میخوان مُخ من رو بزنن برای ازدواج. مثل تو.
– مثل من؟!
دندانش را یواش روی لب پایینی فشار داد و با خودش گفت: میخوام باهات ازدواج کنم؟
ابروهایش را بیشتر به هم فشار داد و سرش را انداخت پایین. برگشت و رفت سراغ ملاتی که درست کرده بود. بیلی که توی ملات فرو رفت بود را کشید بیرون، چند باری ملات را زیر و رو کرد و بعد، هی بیل میزد و ملات میریخت بین ردیف اول بلوکهایی که چیده بود کنار هم.
– هنوز نمیدانم میخواهم با او ازدواج کنم؟ یا فقط دو تا دوست مثل دخترهای دانشکدهی خودمان؟ یا…
به این چیزها فکر نکرده بود. فقط کشیده شده بود به سمت کژال. فقط میدانست که او را میخواهد. نمیدانست چهطور. نمیدانست دقیقاً برای چه چیزی؟
فقط تنها بود و میخواست از تنهایی در بیاید. یک سالی میشد که تنهایی از شیراز کنده بود و آمده بود تهران برای کار، و با شرکت پیمانکاری ساختمان که مال پدر یکی از دوستان دانشکده بود، قرارداد بسته بود. مجرد مانده بود که یعنی با این درآمدها نمیشود زن گرفت. توی آن خانهی مجردیِ کرایهایِ هشتاد متری که با شرکت فاصلهای هم نداشت، چه کاری داشت وقتی شب میرسید آنجا و همخانهایش هم نبود. مسکّن اینترنت! همین. بروی و بچرخی و بچرخی و گشت بزنی تا موقع خواب. و در همین گشت زدنها، او را دیده بود.
نگاهش را به سمت کژال چرخاند، ولی او را آنجا ندید. نگاهی به اطراف کرد؛ داشت میرفت طرف کانکس. اصلاً متوجه رفتنش نشده بود. با خودش گفت: باید سریع باشم. بهش قول دادهام کمتر از یک ماه برایش خانه میسازم. او هم قول داده اگر ساختم، درون همان خانه مرا به وصل خودش میرساند.
روز دومِ ساختن بود. دیروز فقط توانسته بود دو ردیف بلوک را بیاورد بالا. کره و عسل صبحانهی کژال بهش جان بیشتری داده بود برای کار. ولی بدنش کمی گرفته بود انگار. اهل ورزش کردن نباشی و کار سنگین هم نکرده باشی، بعد بیفتی به بنّایی؛ همین میشود دیگر. فقط امید داشت دیگر بدتر از این نشود.
هوا از دیروز کمی سردتر شده بود. ملات را ریخته بود و حالا داشت ردیف سوم بلوکها را میچید. بعد از آوردن صبحانه دیگر خبری از کژال نبود. وقتی او را نمیدید و یا گرمای نگاهش را حس نمیکرد، کار کردن برایش سخت میشد.
فعلا یک ماهی قراردادش را به تعلیق درآورده بود که نرود سر کار. ولی به بعدش فکر نکرده بود. خب، بعد از یک ماه چه؟ میماند اینجا؟ یا میرود و دیگر نمیآید؟ یا میرود و هر از گاهی سری میزند؟
توی همین فکرها بود که ناگهان داد زد؛ آخ! بلوکی که دستش بود افتاد روی انگشت سبابهی دست راستش. به زحمت دستکش را در آورد و نگاهی به انگشتش انداخت. کمی سیاه شده بود. صورتش را در هم کشید و نشست روی زمین.
– چرا؟ برای این که کژال را دوست دارم؟ بله، دارم. ولی دست تنها سخت است.
نگاهی به اطرافش انداخت. دشت پر شده بود از کانکس، و زندگی در جریان بود.
– باید یکی را هم بیاورم برای کندن چاه حمام و دستشویی. کاش یکی را هم بیاورم وردستم کار را زودتر پیش ببرم.
بلند شد، دستکش را پوشید و بلوکی که از دستش رها شده بود را گذاشت توی ردیف سوم.
پیرمردی از کنارش رد شد و «خسته نباشید»ی گفت.
– سلام عمو! جلوی پایت را نگاه کن توی بلوکها زمین نخوری!
لحظهای چیزی در دلش به صدا در آمد: جلوی پایت را نگاه کن زمین نخوری! توی همین بلوکها!
ایستاد. دو دستش را زد به کمرش و به سمت کانکس کژال نگاهی انداخت. نبود. فقط دو تا زن که داشتند با هم خمیر درست میکردند انگار.
دوباره برگشت و تندی دست به کار شد. بلوکهای بعدی و بعدی. ردیف سوم تمام و ردیف چهارم شروع. همینطور یکریز کار کرد تا ردیف چهارم تمام شد. ایستاد و نگاهی انداخت؛ ظهر شده بود. به نظرش آمد اگر اینطوری کار کند، جای امیدواری هست که یکماهه تمامش کند.
نگاهی انداخت به کانکس. کژال بیرون ایستاده بود و داشت توی ظرف مسی روی پیک نیک چیزی را هم میزد. ناهار بود انگار.
سهراب لبخندی زد که بالاخره بعد از چند ساعت میدیدش. نشست روی یک تکه سنگ و به صفحه موبایلش نگاهی انداخت. خوب آنتن نمیداد. خیلی هم به آنتن احتیاج نداشت. کژال که اینجا بود، پس همهی خبرها همینجا بودند.
به ذهنش رسید وقتی میتواند یک ماهه خودش تنهایی کار را تمام کند، خب چرا اینقدر سختی بکشد؟ واقعاً برود دنبال یکی که بیاید کنارش کار کند و کمتر از یک ماه همه چیز تمام شود. اینطور دیگر انتظارش زودتر به سر میآید.
– ناهار رسید؛ نیمروی کژال پَز!
به خودش آمد و دید بالای سرش ایستاده جلوی آفتاب و ماهیتابه به دست، دارد لبخند میزند. سایهاش خنکای پاییزی را چند برابر کرده بود.
به لبخند جوابش را داد: به به، خانمِ کمپیداییان!
کژال خندهی ریزی کرد و با پایش، آجری که نزدیکش بود را هُل داد جلوی سهراب و ظرف مسی را که رویش نان محلی بود را گذاشت روی آجر. پیراهن بلند سرمهای گل دارش را جمع کرد و نشست روی یکی از بلوکهای نزدیک.
– یعنی اگه من یه صبح تا ظهر نباشم، میشم کم پیدا؟
– بله دیگه. وگرنه کجا میتونی رفته باشی. نه جای درست و حسابی هست که بری، نه قوم و خویشی.
سهراب نان را برداشت و عطر نان تازه را بوئید.
– ببخشید دیگه. اینجا امکانات کمه. نتونستم برات کباب برّه درست کنم.
سهراب همانطور که تکهای از نان را میکند تا لقمه ای بردارد، لبخند دیگری زد؛ این چه حرفیه. وقتی میاومدم خودم رو برای این لحظههای سخت آماده کرده بودم!
کژال لبش را یک وری کرد و سری به تأسف تکان داد.
سهراب گفت: نگفتی کجا رفته بودی؟
– رفته بودم جواب پس بدم.
– به کی؟
– به خسرو.
– جواب چی رو؟
– این که چرا برای تو غذا میارم، باهات حرف میزنم، و تو داری برام خونه میسازی.
کِیف غذا خوردن توی دهانش خشکید. جویدن لقمهها آرام شدند. به پیشانیاش چین انداخت و لقمه را جویده نجویده قورت داد.
– واقعاً؟!
– بله خب. شما فکر میکنین اینجا تهرونه و همه چی عادیه؟ نه بابا. اینجا یه شهرستان کوچیکه. خیلی دورتر از تهرون.
– خب وقتی توی همین شهرستان کوچیک، دختری مثل تو، توی همه شبکههای اجتماعی آیدی فعال داره، تازه بعد از زلزله هم موبایل از دستش نمیفته، عادی نیست؟
– همه که اینجا مثل من نیستن. برو دانشگاه آزاد ما رو ببین، خیلی خلوته. شاید سرجمع پنجاه تا دانشجو داشته باشه. تازه توی رشتهی ما که یعنی کامپیوتره و باید مشتریش زیاد باشه، پانزده نفریم کلا.
سهراب، آرام تکه نانی دیگر برداشت و لقمهای گرفت و به کژال تعارف کرد.
کژال بی که حرفی بزند، دستش را دراز کرد و دست سهراب را آرام با انگشتهای کشیدهاش هُل داد به سمت دهان سهراب و لبخندی زد.
سهراب، از گرمای نوک انگشتان کژال، گرم شد و چشمانش همانطور که روی چشمهای سیاه و درشت و کشیدهی او مانده بود، لقمه را دهان گذاشت.
– حالا چی میگفت؟ تو چی جواب دادی؟
– خب، دیشب این چیزا رو ازم پرسید، منم دیدم میخواد صداش بلند شه، گفتم فردا خودم میام نزدیک خونهتون حرف میزنیم. این جا خوب نیست میخوای با من بحث کنی.
هیچی، بهش گفتم از این بچههای جهادی هستی دیگه. برات هم مهم نیست برای کی داری خونه میسازی. فقط داری میسازی. حالا امروز نوبت منه، فردا نوبت یکی دیگه. خوبیت نداره منم ازت پذیرایی نکنم و اینا. بالاخره یه جوری رفع و رجوعش کردم.
– عجب! پس قضیه جدّیه. تازه الآن روز سومه که من اینجام. خدا بخیر کنه روزای بعدی رو!
کژال انگشتهای دو دستش را توی هم گره کرد و نگاهش را دوخت به کوههای دوردست. نفس عمیقی کشید و گفت: مهم نیست. من اصلا به خسرو فکر هم نمیکنم. یواش یواش یه کاری میکنم دیگه این ورا پیداش نشه.
– امروز تو فکر بودم برم یکی رو بیارم وردستم. این چیزا رو که گفتی، دیگه حتماً باید برم یکی رو پیدا کنم. هم تنها نباشم که کمتر شک کنه، هم کارو زودتر تموم کنم. ولی نمیدونم برم سراغ کی؟ کجا باید برم اصلاً؟
کژال ابرو در هم کشید و نگاهش را به زمین دوخت: دیگه هرجور که خودت میدونی. تا همینجاش هم خیلی تو زحمت افتادی.
– از همین مردهای توی کانکس خودم میپرسم. ببینم چی میشه.
کژال لبخندی زد و سری تکان داد و بلند شد: فعلاً من میرم.
– بیا، این ظرف رو هم ببر. ممنونم.
– همین؟ نخوردی که همهش رو!
عصر همان روز پاییزی بود و نشسته بود ترک موتور حاج غفور، یکی از پیرمردهای هم خانهایش. گفته بود که کسی را توی شهر میشناسد و با هم آمده بودند دنبالش.
یک ماهی از زلزله گذشته بود. توی شهر، خانهها کمتر خراب شده بودند، ولی هنوز همه چیز عادی نشده بود. هنوز از بعضی محلهها که میگذشتند خانههای فروریخته جمع و جور نشده بودند. بعضیها خودشان دست به کار شده بودند برای ساختنِ دوباره. گروههای جهادی داشتند شهر را سر و سامان میدادند. روستاهای اطراف ولی وضعشان خرابتر بود و بیشتر گروهها و نظامیها آنجا مشغول بودند. حاج غفور یک اوستاکار میشناخت، نه وردست.
رسیدند به خانهاش. سالم بود و کمی دیوارش ترک برداشته بود. حاج غفور موتور را خاموش کرد و پیاده شدند. زنگ خانه را زد. کسی جواب نداد. چند بار در زد، ولی خبری نشد.
– حتماً رفته کمک کسی برای ساخت و ساز. آدم سر شلوغی نیست، ولی الآن فرق میکنه. بشین بریم، خونه پدریش رو هم بلدم.
راه افتادند. توی راه، سهراب متوجه موبایلش شد که دارد زنگ میزند. به زحمت از جیبش در آورد. روی صفحه، اسم کژال افتاده بود. جواب داد: سلام!
صدای موتور بود و بدتر از آن، باد میخورد توی صورتش و صدا را درست نمیشنید.
– بله؟…بلندتر، نمیشنوم. …بله؟!…چی خراب شده؟…آقا غفور یواش تر برو ببینم…
چی؟…خراب شد؟…خسرو؟!!
غفور…حاج غفور…نگه دار! نگه دار!…برگرد…برگرد که خونه خراب شد!
سیمان کشیدن روی آخرین درز سقف هم تمام شد. همانطور که روی چهارپایهی بزرگ آهنگی ایستاده بود و باد ملایم و سرد بعد از ظهر پاییزی موهایش را به بازی گرفته بودند، نفس راحتی کشید و یک پله از چارپایه را آمد پایین، و پیشانیاش را تکیه داد به یکی از بلوکها و چشمانش را بست. همهی اتفاقات این سی روز را مرور کرد.
از همانروزی که کژال را برای اولین بار از نزدیک دید و هر دو لبخند زده بودند و آمده بود پیشوازش، روزی که اولین بلوک این خانه را پی گذاشته بود، روزی که چهار ردیف بلوک را آورده بود بالا و برای پیدا کردن کمک رفته بود داخل شهر و بعد، کژال تماس گرفت که خسرو همان چهار ردیف را هم خراب کرد.
با موتور حاج غفور از شهر چهار نعل تاخته بودند و تا رسیده بود، کژال را دیده بود که نشسته روی یک تکه سنگ و سرش را پایین انداخته و دو تا دستش را گرفته دو طرف سرش. یکی دوتا از زنها هم دور و برش ایستاده بودند و با هم حرف میزدند. و چند لحظه بعد، جایِ خانه را دیده بود. با ناباوری به بلوکهای خرد و خراب شده نگاه کرده بود و آرام آرام آمده بود نزدیکشان. بعد هم برگشته بود و دوباره به کژال نگاه کرده بود؛ پَر روسریاش را گرفته بود جلوی دهانش و چشمهایش خیس اشک بودند.
یکی از مردها آمده بود جلو و بهش گفته بود؛ نشسته بودیم توی کانکس که شنیدیم انگار یکی داره با کلنگ میکوبه به چیزی. آمدیم بیرون که دیدیم مردَک دیوانهوار افتاده به جون این بلوکها. هرچه گفتیم قضیه چیه؟ چرا داری خراب میکنی؟ برگشت و ما رو هم تهدید کرد که اگه اومدین جلو کلنگ رو میکوبونم توی پاهاتون!
خانه از پای بست ویران شده بود.
شاید نباید میرفت دنبال کسی. فهمیده بود خانه را تنها خودش باید بسازد. خودِ خودش. تنهایی… و از اول شروع کرده بود.
چشمانش را باز کرد و پیشانیاش را از بلوک برداشت و آرام از باقی پلههای چهارپایهی چهارمتریِ آهنی آمد پایین. نگاهی به قامت خانهای که ساخته بود انداخت. هنوز کار داشت. قول داده بود یک ماهه همه چیز تمام شود، و حالا یک ماه به سر آمده بود. دور تا دور خانه را باید یک دست سیمان میکشید. گچکاریِ داخل خانه هم مانده بود، که این یک قلم دیگر آدمِ خودش را میخواست.
خم شد و کاردک و ماله را انداخت داخل ظرف سیمان که ببرد بگذارد کناری.
– خسته نباشی اوستا!
صدای کژال بود که رسیده بود به یک قدمیاش. همینطور که ظرف سیمان را دستش گرفت، بلند شد و ایستاد رو به رویش، و لبخندی زد: چهارستونش رو تموم کردم، ولی ازت مهلت میخوام. هنوز یه خورده کار داره. میخوام این سی روز رو برای ده روزِ دیگه تمدید کنم.
کژال چشمهایش را به چشمهای سهراب دوخت و آرام با لبخند گفت: اختیار داری سهراب جان. حسابی شرمنده کردی.
دستهای نازک و کشیدهاش را کشید به ریشهای سهراب که این یک ماهه بلند شده بود و ژولیده، و خاکهای نشسته رویش را تکاند: شبیه درویشها شدی!
– تو هم درویش نوازی میکنی.
– فرهادِ کوه ساز!
– همینکه این کلبه رو ساختم انگار کوه کندهم!
کژال کمی جلوتر آمد: اولش فکر نمیکردم راست بگی، ولی یه ماه موندی و درستش کردی. دیدم که خیلی راست میگی. دلم رو خوش کرده بودم همین روزا دیگه میرم تو خونهم!
سرش را کمی به طرف شانهاش کج کرد و به ناز گفت: حالا ده روز دیگه هم صبر کنم؟!
سهراب دلش ریخت. سرش را تندی به راست چرخاند: اینطوری نکن دختر.
– میترسی گولت بزنم؟
دوباره سرش را برگرداند و چشمهایش را دوخت به چشمهایش: خونهی خودت فقط؟!
– به کلمهها گیر نده. دوست دارم زودتر بریم توی این خونه و محکم بَـ…
– ولش کن کژال!
سهراب راه افتاد و رفت ظرف سیمان را گذاشت کنار کُپّهی شنیِ کنار خانه.
کژال ابرو در هم کشید و صدایش را کمی بلندتر کرد: تو چرا اینطوری شدی؟! مگه همین رو نمیخواستی؟!
سهراب دستکشها را در آورد و انداخت روی شنها و رفت طرف منبع آب، نشست به دست شستن. کژال رفت کنار منبع آب ایستاد: این روزا احساس میکنم همهش داری ازم فرار میکنی!
همانطور که دستهایش را میشست و سرش پایین بود آرام گفت: ده روز دیگه هم مهلت بده. تو این ده روز شاید قشنگ بفهمم چی میخواستم.
کژال همانطور چشمهایش مانده بود روی دستهای سهراب که داشت شسته میشد. دقایقی به سکوت گذشت و تنها صدای شر شر آب میآمد.
کژال آرام گفت: تو یه چیزیت شده، ولی باشه.
من میرم شام درست کنم.
شب از نیمه گذشته بود. سهراب آورکتش را انداخته بود سر دوشش. تنها نشسته بود کنار آتشی که نزدیکی خانه به پا کرده بود و به شعلههایش نگاه میکرد. کسی بیرون نبود. فقط صدای پارس سگها از دور میآمد.
خوابش نبرده بود و حالا خودش را سپرده بود به دشت. نسیم سردی میوزید، اما آتش را جوری درست کرده بود که گرمایش به سرمای اطراف بچربد.
شعلهها جلوی چشمهایش میرقصیدند و ادا در میآوردند. انگار چشمهایش هم داشت میسوخت. خانهای ساخته بود، اما خانهی دلش خراب شده بود انگار. آغوش کژال برای یک شب؟ یا برای چند شب؟ یا برای همیشه؟
او هنوز یک دختر است. میخواهی خودخواه باشی؟ میخواهی بسوزانی و رهایش کنی؟ چه نامرد!
از حجم حرفهای توی سرش، سرش را بلند کرد و به آسمان نگاهی انداخت. چند لحظه چشمش ماند روی نقطههای نورانی آسمان نیمه شب. حالا ستارهها داشتند ادا در میآوردند و چشمک میزدند.
پس چرا به وصل دائم فکر نمیکنم؟ به آسمان لبخندی سردی زد؛ معلوم شد برای چه اینجا هستم. سرش را پایین آورد و به خاکهای اطراف آتش نگاه کرد. سری به تأسف تکان داد؛ اگر او را میخواستی، با کسانت میآمدی سراغش. ولی تنها آغوشش…
سرش را بالا آورد و نگاهش را دوخت به کانکس کژال. ابروهایش را کشید توی هم؛ میوهی ممنوعه خوردن تاوان دارد سهراب خان!
چند لحظه چشمش روی درب کانکس کژال ماند. بعد کمی خیز برداشت و چند تکه چوب خشک دیگر را برداشت و انداخت توی آتش. لحظهای بعد آتش دوباره گُر گرفت.
به خسرو فکر کرد. به اینکه از اینجا رفته بود. به اینکه ناامید شده بود و فهمیده بود کژال او را نمیخواهد.
سگی آمده بود نزدیک خانهی تازه ساخته و پرسه میزد برای غذایی. سهراب نگاهی به اطرافش انداخت که ببیند چیزی پیدا میکند بیندازد جلویش یا نه؟ تازه فهمید قارّ و قور شکم خودش هم درآمده. تنها چند لقمه توانسته بود سر شام به دهان بگذارد برای اینکه کژال ناراحت نشود، وگرنه میلی به خوردن نداشت.
دستی به زمین گذاشت و آرام بلند شد. خاکهای شلوارش را تکاند. آورکتش را پوشید و رفت طرف خانهای که ساخته بود. به تاریکی داخلش نگاهی انداخت. سیاهی روی سیاهی بود و چیزی دیده نمیشد؛ مواظب باش توی این بلوک ها زمین نخوری!
میتوانی همینجا، یک شب، آتشی را خاموش کنی. میتوانی هم بروی و با چراغ برگردی و همیشه روشن نگهش داری.
کدامش؟
از صبح هوا ابری شده بود، ولی حالا دم غروبی اولین باران پاییزی دشت را پوشانده بود. سهراب توی خانه چشمش به سقف بود ببیند خبری از نشتی هست یا نه؟
روز چهلّم بود. بوی نم گچ هنوز توی خانه پیچیده بود. همه چیز تمام شده بود و فقط جارو کردن میخواست. همه جای خانه باید جارو میشد. صدای پاهای در حال دویدن میآمد که دارد نزدیک و نزدیکتر میشود. ناگهان کژال توی چارچوب در پیدایش شد. یک دستش جارو و خاک انداز بود. با دست دیگرش چادرشب خاکستری را که انداخته بود روی سرش گرفته بود. با خنده گفت: بیا بگیر! من برم ببینم زیراندازی چیزی میتونم پیدا کنم؟ فردا اول وقت بیاییم اینجا رو سر و سامون بدیم.
سهراب جارو و خاک انداز را گرفت: بدو برو خیس شدی! برو!
– باشه فرهاد!
خندهای زد و دوید به طرف کانکس خودش.
سهراب دویدنش را دنبال کرد تا برود داخل کانکس. نگاهی هم به دشت انداخت. هوا گرگ و میش بود: عجب بارون تندی گرفت! بازم خوب شد تو این مدت بارون نیومد بساط ما رو بریزه به هم.
برگشت داخل خانه و شعله فانوسی که روی طاقچهی تنها اتاق خانه گذاشته بود را زیاد کرد. شعلهی فانوس توی هال را هم.
شروع کرد به جارو کردن اتاق. باید همین امشب همهی خانه را جارو میکرد. همینکه دو سه تا جارو کشید خاک بلند شد. سرفهای کرد و رفت دم در، آفتابه را برداشت و کمی آب پاشید کف اتاق. دوباره شروع کرد به جارو کردن. همه جا داشت تمیز میشد. حتی زیر سوی کم چراغ نفتیها هم میشد دید. جارو کشید و کشید. شاید دو ساعتی یک ریز جارو میکشید و خاک و آشغالها را میریخت توی سطل بزرگی که وسط هال گذاشته بود.
جارو کشیدنش رسید به جلوی در خانه. وقتی دید همهجا را جارو کشیده، ایستاد و نگاهی به خانه انداخت. همه جا تمیز شده بود. فکر کرد و دید دیگر جای کثیفی باقی نمانده. این را به مدد چراغها میتوانست بگوید.
نگاهی به سقف خانه کرد و لبخندی زد. بالاخره کارش را تمام کرده بود. کار همه چیز تمام شده بود.
از خانه بیرون زد و دوید سمت کانکس خودش. یک لحظه ایستاد. برگشت و دوید سمت کانکس کژال. در زد. در باز شد. کژال با تعجب پرسید: تویی؟!
و آمد بیرون: از این کارا نکرده بودی!
– اومدم ازت شام رو بگیرم.
– باشه. الآن میارم.
رفت داخل کانکس و سینی آماده را برداشت و آورد بیرون: بفرما. خیلی گرسنه شدی؟
– دیگه گفتم بارونه، تو نیای بیرون.
به چشمهای کژال خیره شد. به چشمهای سیاه و درشت و کشیدهاش.
باران داشت خیس آبشان میکرد.
– چیزی میخوای بگی سهراب؟
سهراب لحظهای مردد ماند. بعد، آرام گفت: نه. ممنون بابت شام. برو تو خیس نشی.
بعد آب دهانش را قورت داد و راهش را گرفت و آرام رفت تا دم در کانکس خودش.
کژال همانطور ایستاده بود و با تعجب به سهراب نگاه کرد که رفت توی کانکس.
چهل روز بود پرایدش از جا تکان نخورده بود. فقط هر از گاهی روشنش کرده بود که باتریش نخوابد. تنها نشسته بود توی ماشین و ساک دستیاش را گذاشته بود صندلی عقب. قطرههای باران میخورد روی شیشه و سقف و او محو این صدا شده بود. باران داشت همهجا را میشست؛ حتی دل او را که جارویش کرده بود.
یک بار دیگر صفحهی موبایلش را روشن کرد و به عکس زیبای کژال نگاهی عمیق انداخت. یک لحظه همهی خاطرات از جلوی چشمانش گذشت. اشک در چشمانش حلقه زد. صفحه موبایل کم نور شد و بعد از چند ثانیه؛ تاریک.
چشمانش روی صفحه مانده بود. لبخند کمرنگی زد و موبایلش را گذاشت توی جیب کاپشنش. سوئیچ را چرخاند، ماشین را روشن کرد و راه افتاد. ساعت از دو نیمه شب گذشته بود که از قصرشیرین بیرون زد.